این دنیا خیلی کثیفه پارت: {۱۳}
ناگهان میا گفت " گوجو سان ببخشید می پرسم ولی سومیکی و مگومی بچه های خودتون هستن ؟ "
گوجو یکم شوکه شد ولی بعدش خیلی ملایم گفت " نه ، ولی مثل بچه های خودم هستن "
ممومی از اتاق سومیکی بیرون اومد و گفت" میا سان! میشه امروز اینجا بمونی؟؟؟ "
میا لبخندی زد و گفت" نمیشه مگومی، باید برم "
گوجو گفت " اگه مگومی خیلی اصرار داره اشکالی نداره میتونید بمونید چون تا آخر هفته فیلم برداری نداریم "
مگومی با ذوق گفت" می مونید؟؟؟ "
میا اهی کشید و گفت" باشه "
شاید باورتون نشه ولی بیشتر از مگومی گوجو ذوق کرد.
خلاصه بعد از حدودا ۱ ساعت گتو و سوکونا هم مگومی و سومیکی رو با اجازه گوجو بردن پارک و میا و گوجو هم داخل خونه بودند .
میا روی مبل نشسته بود و یک دفتر با یک خودکار در دستش بود و به نظر میومد در حال نوشتن متنی هست .
گوجو روی کاناپه کنار میا نشست و با لبخند گفت " داستان می نویسید؟ "
میا متوجه گوجو شد و با لبخند گرمی گفت " نه معمولا تو اوقات فراغت متن ادبی یا عاشقانه مینویسم "
گوجو با کمی خجالت و کنجکاوی گفت: می تونم متن که نوشتید رو برام بخونید ؟ "
میا لبخندی زد و گفت " البته "
میا واقعا خیلی زیبا بود .
گوجو تا به حال دختری به زیبا میا ندیده بود.
میا با گرمی گفت
"گاهی هنر از اعماق وجودت می خروشد.
به ذهنت گوش میکنی و هرچه میگوید
روی بوم نقاشی میاوری، آنگاه به خودت میایی
و چشمانش را رسم شده بر روی بوم میبینی؛
و دلتنگی به شکل اشک ازچشمانت پایین میریزد.
چشمانی که عشق را به من آموختند،عشقی که جنون آورد،جنونی که دیوانگی را در من سرازیر کرد و در اخر دیوانگی ای که باعث مرگ شد..."
گوجو با با دو چشم ابی رنگش به میا نگاه میکرد ، انگار این دو نفر برای هم ساخته شده بودند .
گوجو گفت " بی .. بی نظیر بود "
میا لبخندی شیرین زد و گفت" خیلی ممنون "
{♡}
دوستان این شعر رو دوست عزیزمolivia_marta نوشته ))
گوجو یکم شوکه شد ولی بعدش خیلی ملایم گفت " نه ، ولی مثل بچه های خودم هستن "
ممومی از اتاق سومیکی بیرون اومد و گفت" میا سان! میشه امروز اینجا بمونی؟؟؟ "
میا لبخندی زد و گفت" نمیشه مگومی، باید برم "
گوجو گفت " اگه مگومی خیلی اصرار داره اشکالی نداره میتونید بمونید چون تا آخر هفته فیلم برداری نداریم "
مگومی با ذوق گفت" می مونید؟؟؟ "
میا اهی کشید و گفت" باشه "
شاید باورتون نشه ولی بیشتر از مگومی گوجو ذوق کرد.
خلاصه بعد از حدودا ۱ ساعت گتو و سوکونا هم مگومی و سومیکی رو با اجازه گوجو بردن پارک و میا و گوجو هم داخل خونه بودند .
میا روی مبل نشسته بود و یک دفتر با یک خودکار در دستش بود و به نظر میومد در حال نوشتن متنی هست .
گوجو روی کاناپه کنار میا نشست و با لبخند گفت " داستان می نویسید؟ "
میا متوجه گوجو شد و با لبخند گرمی گفت " نه معمولا تو اوقات فراغت متن ادبی یا عاشقانه مینویسم "
گوجو با کمی خجالت و کنجکاوی گفت: می تونم متن که نوشتید رو برام بخونید ؟ "
میا لبخندی زد و گفت " البته "
میا واقعا خیلی زیبا بود .
گوجو تا به حال دختری به زیبا میا ندیده بود.
میا با گرمی گفت
"گاهی هنر از اعماق وجودت می خروشد.
به ذهنت گوش میکنی و هرچه میگوید
روی بوم نقاشی میاوری، آنگاه به خودت میایی
و چشمانش را رسم شده بر روی بوم میبینی؛
و دلتنگی به شکل اشک ازچشمانت پایین میریزد.
چشمانی که عشق را به من آموختند،عشقی که جنون آورد،جنونی که دیوانگی را در من سرازیر کرد و در اخر دیوانگی ای که باعث مرگ شد..."
گوجو با با دو چشم ابی رنگش به میا نگاه میکرد ، انگار این دو نفر برای هم ساخته شده بودند .
گوجو گفت " بی .. بی نظیر بود "
میا لبخندی شیرین زد و گفت" خیلی ممنون "
{♡}
دوستان این شعر رو دوست عزیزمolivia_marta نوشته ))
۵.۳k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.